دلش میخواست بخوابد، همانجایی که هست بگیرد و کپهی مرگش را بگذارد. آمد روبرویش نشست که: هیچ گهی نشدی. بلند گفت، طوری که تنش روی سرامیکِ لخت لرزید و پرید روی مبل. خوابآلود زل زده بود لای پاش و توی دلش گفت: حالا مثلن خودت چه پخی شدی. نه دیگر نای دعوا نداشت و حتی صورتش را بالا نگرفت که مثل همیشه بُراق شود توی چشمهای پدرش. حال نداشت هیکلش را بکشد توی اتاق، روی تخت. چشمش رفت سمتِ خشتکش که پاره بود و زد زیر خنده. پدر گفت: تولهسگ به چی میخندی؟ لبخندش سرد شد و دوباره لبهاش ماسید بهم. حرفی نداشت. لشش را داشت میکشید سمتِ در اتاق که پدر بلند شد و یقهش را چسبید. “مگه با تو نیستم تولهسگ؟” نگاهش را برد بالا. خیره شد وسطِ چشمهای پدرش. توی دلش ازینهمه حرفهایی که تخم نکرده بود بکشد بالا و تف کند وسط صورت پدرش، آشوب بود. انگاری رخت میشستند. خیرهی نگاهِ پدرش بود که یکهو از کوره دررفت و هلش داد آنطرف. پدر پهن شد روی میزِ وسطِ هال، سرخ شده بود و مادرش اینوسط مانده بود طرفِ کی را بگیرد. رفت سمتِ اتاقش. پدر تا دید رفت سمت اتاق دوید که بگیردش اما تا رسید کلید چرخید. با مشت کوبید به در و گفت: دِ آخه سگپدرمادر اگه جرئتشو داری درو وا کن”. پسر دراز کشید روی تخت و به نردههای بالکن چشم دوخته بود. دلش میخواست کار را یکسره کند. پدرش با چاقو و پیچگوشی افتاده بود به جانِ قفل و خواهر و برادرش ایستاده بودند گوشهی هال و از ترس میلرزیدند. پسر به پهلو خیرهی پنجرههای ساختمان روبروی بود که از میلههای بالکن میانشان ردِ پوسیدهای انداخته بود. دستهایش از عرق خیس بودند و تنش یخ کرده بود. زیر لب گفت: تخمم. رفت سمتِ در و کلید را چرخاند.
یک داستانِ اشتباهی
زن، گوشی را قطع کرد و گذاشت زمین. با صورتِ سرخ و گلویِ گرفته، به روبرویِ همیشه نامعلوم خیره شد. خیره، تمامِ ذهنش را سپرد به پنج سالِ عمرش، کنجِ آشپزخانه، توی هال، رویِ تخت. نفهمید چرا هیچوقت باردارِ شوهرش نشد، چرا کارشان به دادگاه کشید، بوسههایشان نم کشید، صدایشان بلند شد و حرفهایشان ته گرفت. خیرهی روبرویِ همیشه ناواضح بود، که اینوسط تکلیفش چه میشود. مادرش که از اول با همان دوستیِ به قولِ خودش خیابانی هم مخالف بود و روزِ طلاق، روی صندلیِ دادگاه، توپِ پُرش را اشک کرد به پهنایِ گونه. پدرش که همیشه همهچیز به تخمش بود و اصلن دخالتی هم نداشت، نه در ازدواج، نه در طلاقِ یکماه پیش، بازنشستهی ارتش بود و صبح پیِ پارکِ سرکوچه و شب، پیِ شامِ به موقع. نه ازآن خانهنشینهایی که دمبهدقیقه غر میزنند و سرِ ریز به ریزِ اتفاقات، داد و قال راه میاندازند.
تلفن که دوباره زنگ زد، از آیدی-کالر شمارهی شوهرش را خواند، چشمش به چراغِ سبز ِ تلفن بود که موقعِ زنگ زدن روشن و خاموش میشد. کلیدِ پیغامگیر را زد و منتظر ماند تا نادر پیغامش را بگذارد. بوقِ ممتدِ پیغامگیر که آمد، دلش هرّی ریخت و گوشش را تیزِ صدایِ پشتِ تلفن کرد: “سیمین من این چند وقت خیلی فکر کردم. قبلن هم گفته بودم که طلاق هیچ مشکلی را حل نمیکند. برگرد به زندگی. شاید با خودت فکر کنی چقدر پرروست بعدِ این همه اتفاق، اما دلم برای دستهایت بدجوری تنگ شده. تو را به خدایِ احد و واحد بیشتر فکر کن. زندگی ما مشکلاتِ جزئی داشت، قبول. اما احتمالن خودت فهمیدهای که با طلاق، همان چیزهایِ جزئی هیولا شدند و خودم و خودت را خوردند. تو را به خدا لجبازی نکن. من منتظرِ تماست میمانم.”
بعد دوباره صدایِ ممتدِ بوق، یعنی پیغام به پایان رسیده. و بعد خانمِ داخلِ تلفن، اعلام کرد که هیچ پیغام دیگری ندارید. زن دوباره رفت به تختِ همیشه خواب، به مبلِ همیشه دونفره، به آشپزخانهی همیشه اُپِن. بعد دوباره برگشت به تمامِ چیزهایی که آزارش میداد. دلش هیچوقت با طلاق نبود و سرش، بعدِ دادگاهِ آخر، گرمِ هیچکاری نشد. دلش هیکلِ گرمِ نادر را میخواست که شبها، خودش را ول کند تختِ سینهاش. طلاق اما یکماهِ پیش گرفتهشده بود. دلش آشوب شد و انگار صدنفر چادر به کمر بسته، رخت میشستند. صدایِ آیفون بندِ ذهنش را برید و چشمش را برد سمتِ مادرش که منتظر بود در را باز کند. گوشیِ آیفون را برداشت و گفت سلام. یک آن خواست که در را باز نکند. دلش خواست مادرش همانجا بپوسد و بمیرد. گوشیِ آیفون وسط دستهایِ عرقکردهاش خیس شد و بیآنکه جوابِ سلامش را بشنود، در را باز کرد. به خودش که آمد پرید و پیغام و شمارهی نادر را پاک کرد. انگارنهانگار.
Filed under Uncategorized
دفترِ کاهی
دلم هوای شعر گفتن به کلیشهی همین جمله را کرده اما، بوی آن روز اینقدر مشامم را میزند که فکرم، میماند به تندیِ فلفلِ برفنشینِ آنروز. گفتم آنروز و یادِ چادرت افتادم که پهن میشد روی صورت باد. جمله همینجا تمام شد و حرفِ من ناتمام ماند اما هیچوقت انقلابِ آذرِ هشتاد و نه را از خاطر نمیبرم، هیچوقت بویِ تند نفسهایت را به این کیبوردِ لعنتی نمیسپارم. یکبار برای همیشه هم نگفتم دوستت دارم و یکبار برای همیشه، گفتی امکان ندارد. بگذریم، از کتابهایِ شریعتی، راستهی انقلاب بگذریم، از ولیِ عصر، پارکِ شهر بگذریم. از میدانِ همیشه ونک، از تربتِ همیشه حیدریه، از مسجدِ همیشه سلیمان، از موهایِ همیشه مُجَعَّد. بگذریم. حالا گذشتیم، من یکی که گذشتم.
Filed under Uncategorized
دیروزها
تو چرا هیچوقت حساب این روز بیهفته که پشت پنجرهی غروب دست و پا میزند را نمیکنی. داشتم مینوشتم که آسمان یکآن گرفت و مجبور شدیم چراغهای مهتابی اتاق را از سقف بیاویزیم و سر مادر را کنج شیشهی نورگیر آشپزخانه، بازار مسگرها کنیم. نه مجبور نبودم توی تاریکی ساختمان روبرویی که گاهی انعکاس اشباح ماشینهای کوچهی کناری شانهام را برمیگرداند سمت بالکن سهیم شوم. تمام شد. من دیدم که سمتم با قدمهای بلند خیز برمیدارند. نه چارهای نداشتم جز اینکه با توپ چهلتکهی کمباد وسط هال بیهدف روپایی بزنم و با دامن به همکاران پدرم که به تبریک ختنگیام سرازیر شدهبودند لای سرپناه خانواده، سلام کنم. چارهای نبود جز اینکه به احترام سقف بالای سرم صدایم را ببرم و به سینیِ صبحانهی صبح جمعه قناعت کنم. نه هیچوقت امروز نبود. هیچوقت خودمان را وسط چمنهای کنار اتوبان ول نکردیم و هیچوقت با کارگران افغانی طرح رفاقت نریختیم. تمام روز، به فکر طعم تکراری میوهها بودیم و بارانی که از بس دیر بارید، وقت بغل گرفتنِ هم زیر چنارهای ولیعصر را دزدید.
Filed under Uncategorized
سلاح کشتار جمعی
من حرومزاده بودم
مامانم از بچگی همهاش برام لباس میدوخت
کاندومای پاره رو
می کرد تنم
تنِ لختم زیر کاندومای قرمز
زیر اسپرمای خیسی که میجنبیدن هنوز
می درخشید مثه ماه.
حالا اسپرمای من
مثل تخم قورباغههای کوچیک
روی کیرِ خسته و خشکیدهام
بالا و پایین میپرند.
من مثلِ یه کاندومم
من مثل یه فاحشه
من مثلِ یه قاتلم.
قورباغههای کوچیکِ تو کمرم
شبا که میشینم و خواب میبینم
دسته جمعی همشون میان بیرون
ورجه وورجه و هیاهو میکنن
دنبال یه تخم گندهی سفید
از روی دیوارای شرتِ نارنجی رنگم می پرن
اون بیرون اما هیچی نیست.
مثل همیشه که نبود. مثل همیشه که فقط هوا؛ توی خودش تو رو زندونیت میکرد.
قورباغه ها میترسن می چسبن به من، همونجا، زیر ابری از هوا
خشک می شن و میمیرن
آرزوی تخمِ سفید گنده رو با خودشون
به پوست چسبنده و نیمه خیسم می برند.
من لباسم بوی کاندوم می ده و
خشکی دستام داره بیرون می ریزه از آلتم.
من مثل یه کاندومم
من مثل یه فاحشهام
مثل یک مخزنِ بی آب
مثلِ یه رحمِ خشک
که به دیواره هاش دندون چسبیده
اسپرمای ایده رو
قبل اینکه به تخمک برسه
مثل گوشتی می بلعه.
قبل اینکه آبتو ول بکنی رو بالشم
قبل از اینکه نگاه بی چک و چونت رو تو پاک کنی از صجرای چِشَم
سرِ تو قربونیِ تموم گوسفندای دنیا می کنم.
اگه اشکت در نیاد جاش برات کاندوم خیسی را لای گردنت
مثه یه خونه
واسه تموم اسپرمای دنیا می کنم.
Filed under Uncategorized
تالژیایِ اَلَکی
من سخنران سترگی نیستم.
حرف من فقط این بود که وسط پیچِ شمیران که جای دعوا نیست. توی آن غلغلهی آدمها زیر دود، خوبیت ندارد من و تو بیفتیم به جان هم که حالا من برگشتم چارتا لیچار بار تو کردم و تو هم نامردی نکردی، چارتا بزرگترش را کردی توی کونِ خودم. تو که نمیفهمی و منم که خودم را بزنم به نفهمی، بدجوری اعصاب تو یکی را دستمالی میکنم، اما بعضی وقتها دلم میخواست وسط خیابان، بیاعتنا به همه، عین این عکسهای کسشری که فقط دونفری که افتادهاند روی هم بکنبکن رنگیاند، سفت بچسبی به تنم که حس کنم آرام میگیری.
کجا قایمش کردی مامان؟ تو سینهبندت؟
بیا وسط شهر یکهو همینطور بیهوا بپریم بالا و بعد بشینیم زمین. بعد که خوب خسته شدیم کف آسفالت دراز بکشیم و آفتاب بگیریم و دوباره که بوی کهنگی قیر و ساییدگی چرخِ لاستیکِ ابرمردهای انقلاب زد زیر دماغمان بدویم سمت چنارهای تخمیِ ولیعصر یا شیرجه بزنیم کف آبِ شفاف جوبهای تجریش که تا به منیریه برسد از بوی شاش امثال من و تو دلش هُرّی میریزد. یا تندتند زنگِ خانههای این پولدارهای حرامزاده را بزنیم و یکییکی بلند بخندیم و بعد گلو صاف کنیم که: ماهیانه. “آخ که چقد تنگه دلم واسه شبای بیصدای تهرون، واسه نوای بینوایِ شمرون، آخ که چقد تنگه دلم واسه پپسی، واسه نوشمک، یه تخت و چنتا قلیون، رو چرخِ دستیِ عمو ترشیفروش”، عمو آشغالفروش.
Filed under Uncategorized
موتورسیکلت
1- نمیدانم چرا ولی خارجساکنهایی که از آنطرف هی پیغام میدهند که بابا رای ندهید و فلان و یا پدرجان رای بدهید و بهمان، حس باتوم کلفت برقی توی مقعدمان را تداعی میکنند. نمیدانم چرا ولی دوست دارم پیغام غیرخصوصیام را برای همهی لنگشکنهای آنطرف آب و اینطرف خشکیها ارسال کنم که: زبان به مقعد شیاف کنید. و شاید دوست دارم وسط بلوار کشاورز روبروی ایستگاه اهدای خون بکشم پایین و طوری بشاشم به ولیعصر که آرمانهای کریمانخان هم بوی شاش کهنه بگیرد. اینطرف ما، وسط ارسال مرسلاتِ پیامبران راستینِ هواکرده. اینطرف شما، خایههایِ مصرفگرا، قحطی قرص ویاگرا.
2- روزی میرسد، که کیرم را در باغچهی مادربزرگ میکارم. راست خواهد شد، میدانم. نمیدانم. چه میدانم. اما امروز، روز حسرت از عقدهی ته گلو نبود و روز گلولههای برفیِ توی سرم نبود. امروز روز مسیج به مسیح نبود. شاید هم امروز بود. شاید دیروز نبود. چه فرقی میکند وقتی توی آینه نگاه میکنم و سلول-سلولِ پدرم را در تمامقد با کیفیت پایین دوربینهای عکاسی سالهای جنگ بین ایران و روس میبینم. چه فرقی میکند وقتی پرندههای دانشکدهی حسیناینا با فلاخنِ ارشدیها کُسپر میشوند و تنها گیاهخواران به حمایت از گوشتها قیام میکنند؟ دوباره هذیان را از طبقهی دومِ ساختمان زردرنگ تف کردم پایین و مردم زنگ زدند و به هر ضرب و زوری بود، کلکم را کندند. و آقای هاشمی از بالای قبر سرش را فرو کرد وسط سوراخ مادرم و انگشت بیلاخش را به ارواحِ طیبهی اجدادم نشان داد.
3- دلم هم که برای صدایت بگیرد انگاری وسط سینهام دو دوستی از داخل شکاف بخورد. تمام که نمیشوی و صدبار که پیش خودم گفتم تمامت میکنم، دوباره سرم دردِ موهایت را کرد که اشکهایم همان شبهایی که احتمالن نفهمیدی قندیل بست وسطِ پخش و پلایِ همیشه رنگپریدهات. حیف که خاطره شدی و زمانت را حافظهیِ هزاربار مادرجنده گذاشت توی کوزه که آبش را بخورم. کاش خاطره نبودی، که زندهگی نداشته باشی. کاش زودتر بود، کاش همهچیز اینقدر همیشه دیر نبود. کاش ساعت سه بعدازظهر برای هرکاری زیادی دیر و زیادی زود نبود. کاش سارتر نبود. و من بیمقدمه، به عرصهی یکتایِ هنرمندیام، میریدم.
Filed under Uncategorized
من دانای کل نیستم
– صبح دوباره آقتاب دیروز پهن شد روی صورتم. صبح دوباره چشم که باز کردم تل زباله بود که بوی گندش شب را حرامم میکرد. فقط بفهم که کجا زندهگی میکنم. بیشتر از اینش را بلد نیستم قصه بسازم. بیشتر از اینش میشود پدرم که هر روز کف آسفالتهای داغ تهران، هیکل نحیفش را وسط جمعیت همیشه بیحال ولو میکند و مادرم که خواهرم را بغل میگیرد و میرود سراغ سرامیکهای گهگرفتهی برجها. بیشتر از اینش میشوم من، عین میلههای زهیرالدوله.
– دلت نمیخواست عین مسخ کافکا صبح که بلند شدی ببینی شاخک داری، عین سوسکها؟ دلت نمیخواست عین محاکمه، چشم که باز کنی بهجای پیشخدمتت، دو نفر گولاخ توی خانهات مشغول صبحانه خوردن باشند و به جرمی که خودت هم نمیدانی اصلن چی هست متهمت کنند؟ یا دلت نمیخواست عین دیوانهگیهای گوگول توی خیابان که راه میروی، یکهو ببینی سگ همسایه زد زیر آواز، بیات ترک؟ چرا. حالا برگرد که “کسشعر نگو”. حالا برگرد که “مجبوری بنویسی؟”. گفتم که، دستت که به میلههای همیشه فروغِ زهیرالدوله که خورده باشد، خوابت که با بوی عن و گه امثال خودت حرام شده باشد، صبح روبروی آینه، دست که روی سرت بکشی جای شاخکها را نزدیک نوک انگشتهایت میفهمی.
Filed under Uncategorized
سیب زمینی
امشب دلم نمیخواهد بنویسم. نه اینکه حوصلهی نوشتنِ نوشتهام را نداشته باشم. نوشتهای در کار نیست. و همین لحظهای که فکر کردم نوشتهای نیست، یادم افتاد که چقدر بیذوقم. چقدر چیزی برای گفتن ندارم. انگار، مطلق نیستی باشم. باز یادم افتاد، یادم که نه، به فکرم رسید که نویسندهگی – نه از آن نویسندهگیهایی که آدم را یاد داستایفسکی میاندازد، از همین “نوشتن”های گاهی به گاهی – شاید اصلن زجر دادن و زجر کشیدن، توی همین دوران عسرت است. عین کونی که به موقع باید تنگش کرد، وگرنه شل که کنی، کالیبرش کمکم از دستت درمیرود. اینقدر مینویسی و اینقدر خط میزنی که آخر سر، حوصلهات سر میرود. انگاری، “متن” قرار است دقیقن توی همین نقطه شکل بگیرد.
چندباری با پارسا مهام دعوایم شد. بعدن که رفتیم دبیرستان و او رفت سراغ دختربازی و باشگاه نجوم و سیصد و شصت فرزانگیها، کمتر هم را میدیدیم. راهنمایی اما، چون سرویسمان یکی بود، آمدن و برگشتنمان یکی بود. خانهی پدر مهام مرزداران بود و خانهی پدر من گیشا، مهام زودتر سوار میشد و دیرتر از من پیاده میشد. نمیدانم چرا بعضی از بچهها سوژه میشوند. مهام هیچوقت آشکارا نمیگوزید ولی همیشه بیمِ گوزیدن مهام در محیطهای غیرآزاد میرفت. سر کلاس، آزمایشگاه، یا توی سرویس. معلوم نبود چرا اینقدر تلاش میکند خودش را بین بچهها منفور کند. یکبار که داشتیم توی سالن ورزش گوجه بازی میکردیم، مهام توپ را برداشت و دوید سمت سکوی سالن ورزش که چندتا پله میخورد و مشرف میشد به کل سالن. رفت بالای سکو و این پایین ما بودیم که پنجاه نفری داد میزدیم: مهام خره، مهام خره. مهام بغض کرد، توپ را انداخت و رفت پیش ناظم شکایت. از آن داستانِ پنجاه نفری چهارنفر را تنبیه کردند که یکیشان من بودم. مهام از من کینه کرده بود. به خاطر بچهبازیاش و سر بچهبازیام، یک هفته باهم حرف نزدیم. یعنی من نخواستم که حرف بزنیم. توی سرویس، برعکس همیشه که میرفتیم عقب تا رضا پانتومیم خایه را بازی کند و بخندیم یا تا کمر خم شویم سمت موتوریها و با خنده بپرسیم: سیجی صد و بیست و پنجِ؟ و موتوری بگوید: نه کیر خرِ، میرفتم جلو کنار راننده و تا پیادهشدنم حرف نمیزدم. مهام محبوب نبود اما شهره بود. به عن بودن، به کونی بودن و به گوزو بودن. من گاهی، وقتی علیز اینقدر مسخرهاش میکرد که اشک جمع میشد گوشهی چشمهایش و کز میکرد کنار پنجره و باز علیز، با آن خندههای لعنتیاش بیشتر سنگیناش میکرد، دلم برایش میسوخت. دلم میسوخت، برای مهام، برای خودم. برای جفتمان که میدانستیم عروسکایم. میفهمیدیم قرار نیست بامزه باشیم و اما، حالا که فکرش را میکنم، چقدر تخمی بود که مجبور بودیم. من و مهام، هر دو بودنمان، به دیگران وصل بود. مهام با عنبازیهایش، با قهر و آشتیکردنهای تخمیاش و من، با بندبازی توی سیرک کلاس، وسط جمعیتِ حریص. مهام تلخی کودکی توی بچهگیهایم بود. مهام، عین آینه بود، تصویر لختِ خودم، وسط بزرگترین پاساژ. ناجیام، زیر بارش باران، وسط ظهر. میدانم دانشگاهش کجاست. حتی میدانم هنوز همان مهامخرهیِ سالن ورزش است، وقتی توپ را بغل کرد و دوید – که هیچوقت نفهمیدم چرا. که هیچوقت نفهمیدم چرا دلم برایش تنگ نشد.
Filed under Uncategorized
بیا در رختخواب با هم فلسفه بخوانیم. فلسفه
بیا در رختخواب با هم فلسفه بخوانیم. فلسفه ببافیم. فلسفه بخوابیم. من فلسفه را با تو در رختخواب دوست دارم. با تو میخواهم روشنفکر شوم. به خاطر موهای قرمزی که روی پوست برفیات نشسته است می خواهم روشنفکر شوم
بیا زیر پوست روشنت روشنفکر شوم. فکرم را در تو فرو کنم تا به اندازهی پوستت روشن شود. تو تمام فراز ها را فرود میکنی . بعد سیگاری آتش می زنی. من ته ماندهی لیوان ویسکی را سر می کشم و فلسفه بافی دوباره شروع می شود.
تو در حالی که نفس نفس میزنی از نیچه میگویی. از شهوت روانش. من می دانم که تو چه میخواهی. تو میخواهی که همیشه بالا باشی. “آن تاپ”. چون در این پوزیشن همیشه بیشتر به تو حال میدهد. باشد تمام مدت فلسفه بافی تو به من مشق تفکر بگو و “آن تاپ” باش. یک بار، دوبار…صد بار پشتِ سر هم. نوبت من هم میشود که مثل یک کشیش، “میشنری” کنم. آن وفت نیچه خوانی و درک و فهم والایت از ادبیات و هنر زیر سرسختی حرکات موسیقیایی من لال میشوند… .سوناتای ناله هایت شدید تر.
من یک رهبر ارکسترم. و تو تنها نوازنده ام. ضرباهنگ آنقدر تند شده است که گاهی فالش می زنی. آرام باش دخترکم. تو بیشتر از این ها بلدی!
حالا تو آخرین نت ها را هم زدی و من طوری به تماشاچیان سر خم کردم که روی تو افتادم و طوری خوابم برد که انگار کیلومترها راه دویدهام. تو هنوز گرم بودی و خیس. من هم داشتم خستگی در میکردم. بعد از خط پایان، کنار پنجره نشستیم و بدون آنکه لباس بپوشیم و چیزی بگوییم سیگار کشیدیم و به اپوسِ بیستم شوپن در گوش دادیم.